خاطرات خود را در بخش نظرات بنویسید
دوستان عزیز! داستانها و خاطرات شب زفاف همیشه پر از لحظههای یاد ماندنی، خندهدار و بعضی وقتا حتی چالشبرانگیز هستند. پس، بیایید کمی با هم صمیمی بشیم و بدون اینکه نگران حفظ حریم خصوصی باشیم، کمی از تجربیات شخصیتون و اتفاقات جالب شب زفافتون رو، بدون ذکر نام و فامیل، توی بخش نظرات برامون بنویسید. شاید خاطره شما باعث خنده یا حتی الهام بخش دیگران برای این روز حساس بعضی افراد بشه. بیصبرانه منتظر شنیدن داستانهای شیرین شما هستیم!
یکی از خاطراتی که شما برای ما تعریف کردید:
در هوای بینظیر بهاری تهران، آرش و نگار به خانهی جدیدشان وارد شدند. مراسم عروسی، با شکوه و پر از رقص و پایکوبی بود. خانهای که پر از هدایا و گل بود و عطر دلانگیزی به فضا بخشیده بود. آرش، با لبخندی که از ته دل بود و نگار با چادر سفیدی که بر دوش افکنده بود، وارد خانه شدند.
اما، همانطور که پایشان را به داخل گذاشتند، صدای گرفتهای از اعماق خانه، آرامش آن لحظه را بر هم زد. خر… خر… صدایی که نه توقعش را داشتند و نه منتظرش بودند. چشمهایشان به شکلی بیاختیار با یکدیگر تلاقی کرد و نگاههایی پر از سوال بینشان رد و بدل شد. در گوشهای از اتاق نشیمن، دایی جمشید، با تیپ معروفاش که ترکیبی از کت و شلوار با دمپایی راحتی بود، غرق در خواب بود و همچون قطاری در حال حرکت خر و پف میکرد.
آرش با دیدن این صحنه نتوانست خندهاش را کنترل کند و نگار نیز با دستی که بر دهان گرفته بود تلاش میکرد که موقعیت را جدی نگیرد. “باید چیکار کنیم؟” نگار با نگاهی مضطرب از آرش پرسید. آرش، که همیشه بابت حس شوخ طبعیاش معروف بود، نقشهای کشید.
تصمیم گرفتند که برای بیدار کردن دایی، یک شیطنت کوچک انجام دهند. آرش به آشپزخانه رفت و یک بشقاب از حلواهای شیرین مراسم را آورد و آرام جلوی دماغ دایی جمشید گرفت. بوی حلوا کم کم به مشام دایی جمشید رسید و او با همان حال خوابآلوده، دستش را دراز کرده و سعی کرد یک قاشق بردارد. اما چشمهایش همچنان بسته بود. آرش و نگار در حالی که سعی میکردند صدای خندهشان را در بیاورند، هیجانزده نظارهگر این صحنه بودند.
بالاخره، دایی جمشید با صدای قاشقی که به زمین افتاد چشمهایش را گشود و به محض دیدن زوج جوان، چشمانش گرد شد. نگاهی که پر از حیرت بود و البته کمکم با خندهای جواب داده شد. “خوبی دایی؟” آرش با خنده پرسید. دایی جمشید که هنوز در شوک بیدار شدن ناگهانی بود، با لبخندی گفت “این چه وقت رسم جدیده برای بیدار کردن مهمان عروسیه؟”
داستان حضور دایی جمشید در شب زفاف، به یکی از خاطرات جالب و داستانهای خندهداری تبدیل شد که سالها میان خانواده و دوستان با قهقهه نقل میشد. زندگی مشترک آرش و نگار با یک شب پر از خنده و خاطره آغاز شد و شاید این اتفاق سمبلی از زندگی پر فراز و نشیب و البته شیرینیهای آیندهشان بود.
این داستان نشاندهندهی این است که در هر مراسمی، حتی اگر به نظر برسد همه چیز کنترل شده است، ممکن است اتفاقات غیرمنتظرهای رخ دهد که آن لحظات را به خاطراتی ناب تبدیل میکنند. زوج جوان ما نه تنها توانستند با شرایط سازگار شوند، بلکه با شوخ طبعی و عشق به یکدیگر، شبی به یادماندنی را هم برای خودشان و هم برای دایی جمشید رقم زدند.
یکی دیگه از داستان های شب زفاف که شما فرستادید:
یادم میاد از اون شب زفافمون، یکمی دستام و پام سست شده بود. نشون میداد که شوهرم یه سری آموزشهایی رو مخفیانه خونده و داره اجرا میکنه، حالا شایدم خودش فکر میکرد من متوجه این موضوع نشده بودم.
ولی واقعاً جالب بود چون همش زوم کرده بود و مدام بهم میگفت: “خیلی خشکل شدی، خیلی دوستت دارم.” در واقع شب اول زفاف یکم شاید طولانی نشد، چون هر دومون اولین تجربه رابطه بودیم.
من هنگام اولین دخول یکم درد داشتم، شاید چون خودم رو خیلی سفت گرفته بودم. خونریزی هم حدود ۵ قطره بود، ولی با این حال، رابطه مون خیلی زود تموم شد، کار شوهرم اون موقع خیلی زود به پایان رسیده بود 😅 ولی با این همه، برام خیلی لذتبخش بود، چون واقعاً اولین تجربهم با کسی که عاشقش بودم، خاطره خوبی برام موند.